کد خبر : 276455
تاریخ انتشار : سه شنبه ۲۶ مرداد ۱۴۰۰ - ۸:۰۵
-

اسارتی به عمر یک مادر

اسارتی به عمر یک مادر

سرفه‌های او خاطرات سال‌های طولانی رنج و محنت را در ذهن من به نمایش می‌گذاشت. این بار سرفه ‌هایش شدیدتر، دردناک‌تر و محزون‌تر از ۹ سال پیش بود؛ اما در آن حضور وصف‌ناشدنی، من هم با اندوهی که از چشم ‌هایم می‌بارید نگاهش می‌کردم و او دیگر نمی‌توانست دردهای خود را پنهان کند.

به گزارش عصرقائم، «عبدالمجید رحمانیان» از جمله آزادگانی است که فعالیت های خود را از جهاد سازندگی جهرم آغاز کرد و در ادامه با حضور در مناطق عملیاتی به درجه جانبازی رسید و به اسارت رژیم بعث عراق درآمد. رحمانیان سال ۱۳۶۱ در عملیات بیت‌المقدس به اسارت درآمد. سال‌های اسارت این آزاده در اردوگاه‌های موصل (۱، ۲، ۳ و۴) و اردوگاه ۵ (صلاح‌الدین) و ۱۷ تکریت و الانبار (کمپ ۸ معروف به عنبر) سپری شد.

کتاب «مادر» به خاطرات خودنوشت عبدالحمید رحمانیان، از آزادگان جنگ تحمیلی می‌پردازد. این آزاده در بخشی از این کتاب درباره به استقبال آمدن مادرش هنگام بازگشت به میهن روایت کرده است:«سرانجام، پس از سال‌ها اسارت و دوری از وطن، در آخرین کاروان اسرای ثبت‌نام‌شده و همراه با تعدادی از مفقودین به وطن بازگشتم، در حالی که مادر در سحرگاه پنج‌شنبه هشتم شهریور ۶۹ (نهم صفر ۱۴۱۱)  ۲۰۰ کیلومتر را، مشتاقانه به استقبالم آمده بود اشک و لبخندش که با سرفه آمیخته بود.

سرفه ‌های او خاطرات سال‌های طولانی رنج و محنت را در ذهن من به نمایش می‌گذاشت. این بار سرفه ‌هایش شدیدتر، دردناک‌تر و محزون‌تر از ۹ سال پیش بود؛ اما در آن حضور وصف‌ناشدنی، من هم با اندوهی که از چشم ‌هایم می‌بارید نگاهش می‌کردم و او دیگر نمی‌توانست دردهای خود را پنهان کند. همه‌چیز لو رفته بود؛ چروک ‌های زودرس صورتش، رگه ‌هایی از معدن رنج درون او بود و هر کدام، رشته‌ای برای اتّصال به دوره‌های تاریخ پرمشقت زندگی او.

در آن حضور وصف‌ناشدنی، گاهی اشک‌آلود ‌می‌خندید و گاهی با ‌تبسّم می‌گریست و هی می‌گفت: «یا حضرت زینب، قربون غریبیت بشم»! سروکلّه‌ام پر از ماچ‌ و بوسه ‌هایش شده بود و پس از آن، گاه‌گاهی او نگاهم می‌کرد و من نگاهش می‌کردم. ابر متراکم اندوهی که از دریای دل برخاسته بود، از آسمان دیدگان می‌بارید. دیگر، چشم‌ها همه‌چیز را فشرده می‌گفتند.

آن خانه کهن که بخشی از آن تغییراتی نامأنوس کرده بود، سه روز قدمگاه مردمی بود که مشتاقانه، لبخندزنان و پر ازدحام می ‌آمدند تا هر کدام به فراخور حال خویش، رفتار محبت‌آمیز خود را نشان دهند. خانه از جمعیت انبوهی که برای شادباش و تماشای بازمانده‌ای از جنگ که دو سال پس از متارکة جنگ بازگشته است، خانه پر و خالی می‌شد.

پدر با ‌تبسّمی دلپذیر و استثنایی، آن همه احساسات مردم را که بیش‌تر با ماچ و بوسه‌های بسیار فشرده آن‌ها همراه بود، پاسخی قدرشناسانه می‌گفت و وقت ناهار یا شام اجازه نمی‌داد تا کسی از آن ولیمه، غذا نخورده بیرون رود.مجمعه‌ های مسی و سینی ‌های گرد و پهن پر از چلو و خورشت بر سر انگشتان جوانان پرنشاط می ‌دویدند تا در وسط سفره فرود آیند.

در قسمت زنان نیز ولوله ‌ای برپا بود؛ جشنی سراسر شکوهمند و پرسرور که هرکس در آن مشارکت داشت. بر صورت مادر لبخندی مستمر و چشم‌نواز حک شده بود که بی‌اختیار نفس‌تنگی و اندوه متراکم روزهای پیشین را از او دور می‌کرد. او کاملاً مراقب بود تا کسی را احوال‌پرسی ناکرده، رها نکند و در پذیرایی‌ ها کم‌ و کسری نباشد.

زنان او را در آغوش می‌فشردند و چکیدة حرف دلشان را با صفامندی به او می‌گفتند: «چشمتون روشن، الهی شکر که غمتون سر رفت …» و مادر صورتش باز شده از شادی بی‌ سابقه، جوابشان می‌داد: «دیده‌ روشن باشی! خیلی خوش آمدی …»

اسارتی به عمر یک مادر
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

1 × 3 =