کد خبر : 247107
تاریخ انتشار : پنج شنبه ۴ دی ۱۳۹۹ - ۱۷:۵۰
-

روایت زندگی راوی مرکز اسناد در عملیات کربلای ۴

روایت زندگی راوی مرکز اسناد در عملیات کربلای ۴

به گزارش قائم آنلاین، حسین جلایی پور در سال ۱۳۴۴ در خانواده‌ای مذهبی در تهران متولد شد. پدرش در چهارراه مولوی تهران مغازه زغال فروشی و سپس برنج‌فروشی داشت. وی معتمد بازار بود و از مقلدان حضرت امام خمینی (ره) بود و با روحانیون انقلابی نیز نشست‌وبرخاست داشت. قبل از پیروزی انقلاب اسلامی به خاطر

به گزارش قائم آنلاین، حسین جلایی پور در سال ۱۳۴۴ در خانواده‌ای مذهبی در تهران متولد شد. پدرش در چهارراه مولوی تهران مغازه زغال فروشی و سپس برنج‌فروشی داشت. وی معتمد بازار بود و از مقلدان حضرت امام خمینی (ره) بود و با روحانیون انقلابی نیز نشست‌وبرخاست داشت.

قبل از پیروزی انقلاب اسلامی به خاطر فعالیت‌های انقلابی بازداشت و تا سقوط رژیم شاهنشاهی در زندان بود.

حسین دارای چهار برادر و یک خواهر بود که دو تا از برادرهای او به نام‌های «محمدرضا» و «علیرضا» در جریان انقلاب و دفاع مقدس به شهادت می‌رسند. محمدرضا که پاسدار و فعال انقلابی و رزمنده دفاع مقدس بود در سال ۱۳۶۰ در تهران توسط منافقین ترور و به شهادت رسید. علیرضا نیز در جریان عملیات بیت‌المقدس در سال ۱۳۶۱ به شهادت رسید.

حسین دوره دبستان را در مدرسه «معرفت»، دوره راهنمایی را در مدرسه «موسوی» و دوره دبیرستان را در «مفید» گذراند.

فعالیت‌ها و دیدگاه‌های شهید

برادر حسین جلائی پور شهید نقل می‌کند؛ حسین ما اهل مطالعه و صاحب‌نظر بود و توی مسائل سیاسی و اعتقادی نظر می‌داد. از همان کودکی به مداحی علاقه داشت و در جریان انقلاب با اینکه سن کمی داشت در کنار پدر و من و برادرانم فعالیت انقلابی می‌کرد و اعلامیه‌های امام خمینی (ره) را پخش می‌کرد.

در سال ۱۳۶۲ دیپلمش را گرفت و امتحان کنکور داد و در دانشگاه تهران در رشته مکانیک قبول شد. حسین قبل از دانشگاه سیاسی بود، دانشجو هم که شد، فعالیت سیاسی‌اش کم که نشد، بیشتر هم شد. عضو همه‌کاره انجمن اسلامی دانشکده فنی بود. هم درسش را می‌خواند و هم در جریان ریز مسائل سیاسی بود. اگر جایی لازم بود، موضع هم می‌گرفت.

وقتی‌که مجاهدین خلق روزنامه «مجاهد» را چاپ می‌کردند که روزنامه ارگانی- سازمانی‌شان بود، حسین هم برای اینکه کار آن‌ها را خنثی کند، می‌رفت جلوی دانشگاه و مجله «پیام انقلاب» و مجله «جیغ‌وداد» می‌فروخت.

علیرضا که در سال ۱۳۶۱ شهید شد، کار حسین خیلی سخت شد. همه بچه‌های خانواده، برادرزاده‌ها و خواهرزاده‌ها، در بغل حسین بودند. او اجازه نمی‌داد مادر جای خالی دو پسرخود را احساس کند. حسین با بچه‌ها بازی می‌کرد، آن‌ها را به پارک می‌برد و … .

در کنار درس، کوه و ورزش حسین ترک نمی‌شد. از طرف دیگر بچه هیئتی و اهل شور بود. پایه هیئت‌های جنوب شهر بود. پاتوقش «هیئت حسین جانی‌ها» بود، مداح هیئت، حاج منصور ارضی بود. هنوز هم این هیئت پابرجاست.

یک کتاب «مقتل امام حسین (ع)» داشت که مدام بهش مراجعه می‌کرد. خودش هم بعضی وقت‌ها مداحی می‌کرد.

سال ۱۳۶۵ سپاه طرح شش‌ماهه دانشجویی را راه انداخت، حسین هم که دنبال فرصت بود، پاپی مادرم شد تا رضایتش را بگیرد. من هم واسطه شدم. جایی که قرار بود مستقر بشوند، تقریباً پشت جبهه بود و با خط مقدم خیلی فاصله داشت. حسین هر طور بود، رضایت مادرم را گرفت و رفت اهواز و همان‌جا مشغول شد.

دو ماه بعد، تابستان ۶۵ من به حسین پیشنهاد دادم که همراه یک کاروان از مردم کردستان، به‌عنوان خادم به مکه برود، حسین هم قبول کرد. از زیارت خانه خدا که برگشت، حالش عوض شده بود. دوباره عزمش را جزم کرد که حتماً رضایت مادر را بگیرد و برود جبهه. خیلی به مادرمان اصرار کرد، تکیه‌کلامش این بود: «مامان! جنگ داره به سرنوشت نهائی خودش نزدیک میشه، شما دوست دارید من مثل یک پرنده توی قفس بمونم؟»

آخرسر دیگر مادرم نتوانست جلوی حسین مقاومت کند و رضایت داد. آخرین باری که رفت جبهه، نیروی دفتر مطالعات و تحقیقات جنگ (مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس فعلی) بود، راوی لشکر ۵ نصر مشهد. این اولین اعزام رسمی حسین به جبهه بود و آخرین اعزامش.

به روایت مادر

وارد خانه که می‌شد؛ بلند می‌گفت: «السلام علیکم، قلبی لدیکم» این سلام همیشگی‌اش بود. آن‌قدر خانه را از محبت پرکرده بود که ما نبودن دو پسر شهید دیگرمان را احساس نمی‌کردیم. توی خونه مسئولیت بچه‌های کوچک با من بود. دختر محمدرضا، پسر حمیدرضا، بچه‌های دخترم فاطمه. حسین ولی عصای دستم بود. آن‌قدر مهربان و با محبت بود که بچه‌ها عاشقش بودند. برای بچه‌ها شعر و نوحه می‌خواند. از زبان بچه‌های سیدالشهدا (ع) می‌گفت: «آن دم که من از ناقه افتادم و غش کردم/بابا تو کجا بودی؟ از ما تو جدا بودی.»

یک‌بار که آمد خانه، ماجرایی را که توی دانشگاه اتفاق افتاده بود، برای من تعریف کرد. یکی از استادهای دانشگاه، سر کلاس گفته بود: «چه خوبه بچه‌هایی که دانشگاه قبول میشن، توی دانشگاه بمونن و فعالیت کنن و بی‌سوادها برن جبهه و بجنگن.» به حسین خیلی برخورده بود، بلند شده بود و گفته بود: «اگر ایثار این بچه‌ها نباشد، شما و امثال شما نمی‌تونید استاد بشید. بحث جنگیدن برای یه هدف مقدس هست، بی‌سواد و باسواد نداره.»

زیرزمین خانه که به خاطر محمدرضا و علیرضا کرده بودمش حسینیه و حسین درسش را آنجا می‌خواند. یک‌بار که شب از خواب بلند شدم، دیدم حسین دارد نماز شب می‌خواند؛ طوری توی نماز الهی العفو می‌گفت که گریه‌ام گرفت. با خودم گفتم: «خدایا! این بچه‌ها با این سن کمشون گناهی ندارن که اینجوری با تو مناجات می‌کنند. اینا بین تولد و شهادتشون فاصله‌ای نیست.»

سال ۶۵ که از زیارت خانه خدا برگشت، انگار دیگر بند به این دنیا نبود. یک هفته قبل از عملیات کربلای ۴ با عجله آمد خانه، گفت: «مامان! اجازه بده من برم جبهه» گفتم: «حسین جان من الآن وضعیتم مناسب نیست، تو صبر کن من بعداً باهات صحبت می‌کنم.» گفت: «مامان! دیر میشه. جنگ همین زودی‌ها تموم میشه. من دلم میخواد توی این عملیات باشم. چون به من اعتماد داشتن، یه کار سری سپردن بهم. این کارو به هرکسی نمیدن. اگر نرم ممکنه کار بیفته دست یه آدم نابلد، کارو خراب کنه.» وقتی این‌طوری گفت، منم گفتم: «نه مامان جون! من راضی نیستم، این کار دست آدم نابلد بیفته.»

دیگه یک‌لحظه هم معطل نکرد. فقط فرصت کردم، از زیر آیینه و قرآن ردش کردم. فردای آن روز از اهواز تلفن کرد، گفت: «مامان! دیدی دل من پیش شماهاست. ولی من دیگه نمی‌تونم با شما تماس بگیرم.» این آخرین حرفی بود که من از حسین شنیدم، یک هفته بعدازآن تماس شهید شد.

شهادت حسین به روایت برادر

بعدازظهر چنددقیقه‌ای دیر رسیدم خانه؛ حسین نبود. مادرم گفت: «قطار ساعت شیش راه می‌افتاد؛ حسین هم زودتر رفت که به‌قطار برسه.» این‌طوری شد که با حسین هم همچون دو برادر دیگر شهیدم نتوانستم خداحافظی کنم. فردای آن روز رفتم مهاباد. یک هفته بعد، از تهران بهم خبر دادند که حسین مجروح شده و منتقلش کردند بیمارستان شیراز. تا به من خبر دادند، به یکی از بچه‌ها که قبلاً فرمانده پایگاه مهاباد بود و آن زمان شده بود، فرمانده لشکر شیراز، زنگ زدم و گفتم: «برو بیمارستان از حسین ما خبر بگیر.» گفت: «الآن می رم می‌بینم.» یک ساعت بعد خبر داد که حسین شهید شده. دکترهای بیمارستان خیلی تلاش کرده بودند، ولی حسین عمرش به دنیا نبود، بعد از عمل جراحی شهید شده بود.

از مهاباد برگشتم تهران. نمی‌دانستم چطور به مادرم خبر شهادت حسین را بدهم. دست به دامن آقای «ناطق نوری» شدم. آقای ناطق آن زمان وزیر کشور بود؛ خودش هم خبر شهادت حسین را به مادرم داد. مادرم انگار کوه صبر بود.

پدرم بالای سر حسین کولاک کرد. پدرم هرجائی نمی‌خواند؛ فقط جاهای خاص که فضا معنوی می‌شد، نوحه می‌خواند. سر جنازه حسین یکی از آنجاهایی بود که حالش عوض شد و خود شروع کرد به خواندن. هرچه بود پسر سومش بود که شهید شده بود. همه از ته دل می‌سوختند و زار می‌زدند.

شهادت حسین خیلی روی رفقای مدرسه‌اش تأثیر داشت. خیلی از بچه‌های مفید بعدازاینکه حسین شهید شد، احساس وظیفه کردند و رفتند جبهه. حسین سومین شهید خانواده بود و همین حجت را برای خیلی‌ها تمام کرده بود.

به روایت سید علی خاتمی

من مدت کمی با حسین جلائی پور بودم؛ چند روز قبل از شهادتش. حسین همراه مهندس «ابوالفضل موسوی»، سرتیم بچه‌های مفید در مرکز مطالعات و تحقیقات جنگ «مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس فعلی» رفته بود منطقه.

در عملیات کربلای ۴ من راوی آقای قالیباف بودم؛ لشکر ۵ نصر. البته خود این لشکر هم زیاد نیرو داشت، یک نفر به تنهائی نمی‌توانست راوی لشکر باشد و گزارش تهیه کند؛ همین شد که حسین آمد کمک من. تقسیم‌کار که کردیم، مصاحبه با عقبه لشکر را که در اهواز مستقر بودند، به حسین سپردم و خودم همراه آقای «قالیباف» رفتم خط.

عملیات کربلای ۴ شروع شد، ولی یک‌شب بیشتر طول نکشید و ساعت ۳ صبح نشده بود که عملیات تمام شد. بعد از عملیات کربلای ۴ بحث سر این بود که عملیات ادامه پیدا کند. قرار شد که گردان‌ها بروند عقب و دوباره سازمان‌دهی بشوند و آماده بشوند برای عملیات جدید.

فردای عملیات من همراه آقای قالیباف برگشتم عقب. مقر لشکر ۵ نصر، دقیقاً بغل پل نو خرمشهر بود. قرارگاه لشکر یک خانه بود که دورتادورش را سنگر کنده بودند و نیروها در سنگرها مستقر بودند. آنجا از خط مقدم خیلی فاصله داشت.

ظهر بود که رسیدیم قرارگاه. حسین هم شب قبل، همراه با گردان‌ها آمده بود جلو و دوباره برگشته بود عقب. بعد از ناهار و نماز، من و حسین با هم صحبت کردیم. رفته بودم که با حسین خداحافظی کنم. داشتیم آخرین حرف‌ها را می‌زدیم. به حسین گفتم: «گردان‌ها دارند می‌روند عقب؛ توهم همراهشون برو عقب. خیلی از نیروها می رن شهرستان. مصاحبه‌ها و گزارش‌ها رو انجام بده تا ببینیم چی می شه.» وسط حیاط قرارگاه لشکر ایستاده بودیم و صحبت می‌کردیم و من داشتم حسین را توجیه می‌کردم. حسین دقیقاً روبروی من ایستاده بود. یک‌دفعه بیرون قرارگاه، توی خیابان، یک گلوله توپ خورد به زمین؛ خیلی هم از قرارگاه دور بود. یک‌دفعه دیدم حسین به پشت افتاد، چشم‌هایش هم باز بود؛ گفتم: «آقا شوخی نکن. پاشو بابا. الآن چه وقت شوخی کردنه؟»

دیدم حسین دراز کشیده و تکان نمی‌خورد. نشستم کنارش. مسئول بهداری لشکر هم که همان اطراف بود، سریع آمد. دیدیم پشت سر حسین خونی شده. سریع آمبولانس آمد تا حسین را ببرد عقب. حسین را بردند بیمارستان «شیراز» و همان‌جا شهید شده بود.

حسین در یک‌هفته‌ای که کار روایت گری کرده بود، با بیشتر فرمانده گردان‌های لشکر نصر مصاحبه کرده بود. ارتباط خوبی هم با فرمانده گردان‌ها پیدا کرده بود.

من از قبل نمی‌شناختمش، ولی یادم هست توی حیاط قرارگاه لشکر، دو دقیقه که پیش من ایستاده بود، یک سره زمزمه می‌کرد. تا چند لحظه فاصله می‌افتاد بین حرف‌های ما، می‌دیدم دارد زمزمه می‌کند، صدای خوبی هم داشت. شعرهای آهنگران را می‌خواند.

این ماجرای شهادت حسین بود. اگر آن روز در حیاط قرارگاه، حسین یک‌خرده سرش را جابجا می‌کرد، آن ترکش به من می‌خورد، ترکشی که شهید سوم یک خانواده را تعیین می‌کرد. ترکش به هرکداممان که می‌خورد، شهید سوم خانواده می‌شدیم. قسمت حسین شد و من توفیق شهادت نداشتم.

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

20 − سیزده =