«ننه حمیده»؛ مرواریدی در دل کویر
به گزارش قائم آنلاین، «ننه حمیده»؛ پیرزنی ساکن یکی از روستاهای سمنان. شرح حالش را از یکی از دوستان شنیدم؛ از اینرو، برای آشنایی با این بانوی روستایی که به او لقب «شیرزن جام» دادند، راهی این روستای زیبا شدیم. جام روستایی است در حومه سمنان. بیشتر شبیه قصه بود یا اگر واقعیت هم داشت،
به گزارش قائم آنلاین، «ننه حمیده»؛ پیرزنی ساکن یکی از روستاهای سمنان. شرح حالش را از یکی از دوستان شنیدم؛ از اینرو، برای آشنایی با این بانوی روستایی که به او لقب «شیرزن جام» دادند، راهی این روستای زیبا شدیم. جام روستایی است در حومه سمنان.
بیشتر شبیه قصه بود یا اگر واقعیت هم داشت، پذیرشش کمی سخت بود؛ اما از آنجایی که همیشه راهی برای اثبات غیرمحالها وجود دارد، تصمیم گرفتم یک روزم را صرف اثبات این واقعیت غیرممکن کنم!
موضوع این بود: پیرزنی با وجود کهولت سن و بدون اینکه متکی به کسی باشد، در خانه شخصی خود در روستای جام امور زندگیاش را میگذراند و تا چندی پیش عهدهدار چند مسؤولیت کوچک در روستا بوده است.
هر چند امروزه تجربه زندگی کهنسالی در تنهایی آن هم در جامعه ما امری طبیعی است؛ اما آنچه از صحبتهای راوی زندگی ننه حمیده عایدم شد، متفاوت بودن توانمندی این زن بود!
تصمیم داشتم با برجسته کردن چند خصیصهاش، الگوی شاخصی را به جوانان امروزی که متکی به دیگران هستند، معرفی کنم و در کنارش با تکیه بر مستنداتی به درد امروز سالمندانی که در تنهایی هستند، هم بپردازم.
از اینرو، در یک عصر دلانگیز و در آخر هفتهای که جادهها شلوغ بود و تردد خودروها استرس وصفناپذیری ایجاد میکرد و گاهی هم مانع از لذت بردن از منظره زیبای غروب میشد، راه روستای محل سکونت این پیرزن که در ۶۵ کیلومتری سمنان واقع است، را در پیش گرفتیم.
با همه شلوغی جاده، سرخی شفق آنقدر چشمنواز بود که تمام وجودم را معطوف خودش میکرد و اجازه جولان و غالب شدن هراس را نمیداد.
خانهای در ۱۰۰ متری قبرستان
بالاخره به جام رسیدیم. ابتدای جاده خاکی بود و کمی این مسیر با مشقت طی شد. پارک کردن خودرو مقابل قبرستان آن هم زمانی که خورشید غروب میکرد، نگرانیای توأم با هیجان ایجاد میکرد؛ اما ظاهراً منزل سوژه مذکور دقیقاً مقابل قبرستان و به فاصله ۱۰۰ متری آن بود.
در ذهنم گنجاندن این مطلب که منزل پیرزن کنار مقبره روستاست، را هم مرور میکردم؛ پیرزنی با بیش از ۸۵ سال سن بهتنهایی در روستا زندگی میکند، متکی به کسی نیست و منزلش در جوار قبرستان روستاست.
به نظر سوژهام تمامعیار بود. منتظر بودم هر چه زودتر ملاقاتش کنم. از محل پارک خودرو تا منزل ننه حمیده باید یک سربالایی تند چند متری را طی میکردیم. چگونگی تردد پیرزن از این شیب در طول روز هم بهنوبه خود جالب توجه بود؛ آن هم وقتی که جوانان برای طی این مسیر به زحمت می افتند.
بهمحض رسیدن، پیرزنی قد خمیده به استقبالمان آمد. چروکهای صورتش انگار جذابیتش را بیشتر میکرد. با فراغ بال ما را به آغوش کشید. به نظر میآمد درهای خانهاش همیشه به روی مهمانان باز است؛ چراکه وارد شدن چند غریبه به خانهاش به همراه فرزندانش، با تعجب و واکنش خاصی از وی همراه نبود.
منزل ننه حمیده زیبا و ساده بود و بوی روستا در آن جریان داشت. سه اتاقش بافت سنتی خود را حفظ کرده اما مرمت شده بود. یک اتاق خواب، پذیرایی و آشپزخانه هم به نظر میرسید چند سالی است به بافت قدیم خانه اضافه شده است.
بوی زندگی عجیبی در خانه ننه حمیده جریان داشت تا جایی که هر لحظه دلمان میخواست چشممان را ببندیم و نفسی عمیق بکشیم تا ریههایمان از این هوای پاک و سبک بهرهمند شود و از آلودگی تلنبار شده از دود کارخانههای سمنان فاصله بگیرد.
مایل بودم زودتر سر صحبت را با ننه حمیده باز کنم. با به گوش رسیدن گلبانگ اذان مغرب، ننه حمیده همه را به ادای نماز اول وقت دعوت کرد.
پر بودن یک طاقچهاش از سجاده، مهر و چادر نماز معطر نشان میداد علاوه بر اینکه معنویات در زندگیاش زیاد جریان دارد، میزبانی قابل هم هست؛ چراکه تنها خودش به این همه بساط نماز نیاز نداشت و چیدمانش برای میهمانان بود.
فکر میکردم با وجود خمیدگی پشت، نمازش را نشسته میخواند؛ اما جالب آنکه نماز را ایستاده اقتدا کرد.
لحظهبهلحظه تمامعیار بودن سوژهام را حس میکردم و در دلم از انتخابش شعفی غیرقابل وصف برپا بود.
به کسی نیاز ندارم
بعد از نماز و صرف شام پای صحبتهای ننه حمیده نشستیم. خود را معرفی کرد و از مرگ همسرش و اینکه پس از مرگ شریک زندگیاش سالها بهتنهایی زندگی میکند، گفت.
با اقتدار و غرور خاصی از گذراندن امور زندگی گفت که به کسی نیازی ندارد و چند مسؤولیت نظیر باز و بسته کردن فلکه آب روستا، متولیگری مسجد و … را نیز تا چندی پیش عهدهدار بوده و مدت کمی است که به دهیاری واگذار کرده است.
گریزی به خاطرات گذشته با همسرش زد و از اینکه پس از مرگ همسرش در کنار محول شدن تمام مسؤولیتهای زندگی، روشن کردن حمام روستا هم به وی واگذار شد، گفت؛ از اینکه باید صبح زود و با گازوئیل این کار را انجام میداد.
وقتی سؤال کردم چرا این کار سخت را پذیرفتی؟ گفت: مسؤولیت بود؛ باید و باید به جای همسرم این کار را انجام میدادم.
دلم میخواست سؤالم را به سمتی که در ذهنم بود سوق بدهم؛ اما ظاهراً مدیریت گفتوگو با ننه حمیده بود.
از سختی تنهایی زندگی کردن سؤال کردم که گفت به این زندگی عادت کرده و مشکلی با این قضیه ندارد!
از اینکه زیستن در کنار قبرستان که میتواند رعب و وحشتی ایجاد کند، پرسیدم و در پاسخ گفت: ترسی ندارد و اگر نیاز باشد، نیمههای شب هم به قبرستان میرود.
درباره چگونگی گذراندن امورش و هزینه زندگی سؤال کردم و در پاسخ رضایت از حقوق مستمری نشان از قناعت طبع پیرزن داشت؛ چراکه خانهاش مهمانپذیر بود.
شهر مریضوم میکنه!
واکنشش از دعوت به زندگی در شهر بسیار جالب بود؛ وقتی پرسیدم فرزندانتان که مشکلی با زندگی در کنار آنان ندارند، چرا نمیپذیری؟ ننه حمیده اخمی کرد و با رگههایی از اعتراض به طرح این سؤالم که در آن هویدا بود، با لهجه شیرین جامی گفت: «هیچ جا نمرم، شهر مریضوم میکنه، روستا رو آباد کنن، زندگی درش جاری بشه».
به نظرم این حرف ننه حمیده کمی خندهدار آمد. روستایی که در بیشتر سال شاید کمتر از ۱۰ خانواده در آن ساکن هستند، چگونه توقع عمران و آبادی دارد؟
با تهیه تصاویری از یک روز کاری ننه حمیده، زندگی سنتی، برپایی کرسی و تغذیه ارگانیک که کم و بیش حاصل دست خودش بود، تقریباً کارم را با سوژه تمامشده میدیدم.
صبح روز بعد که میخواستم گشتی در روستا بزنم، ننه حمیده گفت: حرفم را کجا بزنم در خانه یا حیاط؟! در دلم گفتم چه حرفی؟ مگر حرفی هم مانده؟! ننه حمیده گویا صحبتش را هنوز شروع نکرده، به نظر میآمد خیلی حرف برای گفتن دارد.
چون فرصتی هم نداشتم، به ننه حمیده گفتم: اگر اجازه بدهید صحبتی هم با مردم روستا داشته باشم که اگر درخواستی دارند، بنا به رسالتم به گوش مسؤولان برسانم؛ پاسخ ننه حمیده به این تقاضا میخکوبم کرد.
او با اعتراضی که همراه با التماس بود، گفت: درد این روستا را منی که در آن زندگی میکنم، میدانم چیست یا کسی که آخر هفته برای هواخوری میآید؟!
از درد روستا بنویس
درد این روستا سالها روی شانههای منی که به هر طریقی چراغش را روشن نگه داشتهام، سنگینی میکند؛ نه کسی که یک غروب میآید و غروب فردایش به شهر بازمیگردد!
و اینجا بود که تصمیم گرفتم تمام وقت برنامهریزی شدهام را در اختیار این زن بگذارم تا ببینم چه غمی از روستا روی شانههایش سنگینی میکند.
برای ادامه گفتوگو، ننه حمیده به سمت حیاط خانه رفت؛ گویا مایل بود همراه با گفتوگو از کارهای روزانهاش هم عقب نماند!
منتظر بودم حرفی که در دل ننه حمیده مانده را بشنوم؛ این بار اما او شروع میکند از من میپرسد؛ معنی امید را میدانی؟!
من که مبهوت این سؤالش بودم، گفتم: امید یعنی نوری در دل که به آدمها جهت میدهد برای خواستههایش تلاش کند و ننه حمیده ادامه میدهد: وای به روزی که بدوی و به خواستهات هم نرسی.
برایم جالب شد ای پیرزن چه چیزی در دل دارد و صحبتش چیست؟! همانطور که برگهای خشک را از درخت جدا میکند، میگوید: امان از روزی که تلاش کنی و ناامید شوی و کفه نداشتههایت سنگینتر از داشتههایت باشد؛ دیگر آن موقع است که امید رنگ میبازد و زندگی عبث میشود.
همچنان نظرم را معطوف به حرفهای ننه حمیده کردم که ادامه داد: آمدی درباره من بنویسی؟! من که نوشتن ندارم؛ اگر مؤثری، اگر نویسندهای، از درد روستا بنویس!
درد روستا؟! گفتم روستا به این خوبی چه دردی دارد؟ روستا است دیگر! بافت قدیمیاش را حفظ کرده، زیباییهای خاص خود را دارد، کم و بیش امکانات هم دارد!
ننه حمیده آهی کشید و گفت: درد لاعلاج روستاها را هم میفهمی؛ این درد دامان همه روستاها را گرفته و فقط جام دردمند نیست!
پیشبینی کردم گفتوگو را به سمتی ببرد که خودش تمایل دارد. ننه حمیده ادامه داد: اگر امکانات در روستاها مستقر شود، جوانان به شهرها پناه نمیبرند.
درد روستا فرار جمعیت است!
وی از کمبود آب در روستای جام گفت که البته زمزمههایی مبنی بر حل شدن این مشکل تا نوروز سال ۱۳۹۸ هم به گوش میرسید؛ اما باز هم خبری نشد.
ننه حمیده گفت: در طول روز آب دو ساعتی وصل و بعد فلکه اصلی بسته میشود. باز و بسته شدن فلکه آب نیز تا چندی پیش بر عهده ننه حمیده جامی بود.
پیرزن مهربان و فهیم جامی از نبود مدرسه و کوچههای خاکی جام همه گلهمند است؛ باز هم به نظرم مطالبه این موارد برای روستایی که جمعیت چندانی نداشت؛ منطقی به نظر نمیآمد.
خواستم زودتر مکالمه را خاتمه دهم و در حالی که کمرش خم و مشتی برگ در دستش بود، از او پرسیدم مطالبهات از مسؤولان چیست؟! با صدای محزون نگاهم کرد و گفت: هنوز نفهمیدی درد روستا چیست؟!
نمیدانستم چه جوابی دهم که گفت: درد روستا فرار جمعیت است! جوانان ما برای شغل و ادامه تحصیل ترک دیار کردهاند و امیدی به بازگشتشان نیست.
ننه حمیده ادامه داد: آنان در شهر هم زندگی بر وفق مرادشان نیست؛ اما چگونه به روستایی که خود با کمبود امکانات مواجه است برگردند؟ مسؤولان باید فکری برای علم کردن ستونهای روستاها کنند.
وی ادامه داد: باید جلوی ازهمپاشیدن ستونهای روستاها را گرفت؛ نباید بهمحض ورود به دهات، حس کنی گرد مرگ بر درد و دیوارش پاشیدهاند!
و آن جا بود که فهمیدم درد پیرزن مطالبه امکانات برای خودش نیست. دردش درد بزرگ مهاجرت است و آنجا که گفت «من که نوشتن ندارم»؛ خود گویای همه ناگفتهها بود. انتظارش رونق زندگی روستاهاست و دردش خاموش شدن چراغ روستاهاست.
مرواریدی در دل کویر
پیرزن حرفش در به جریان انداختن نبض زندگی در روستا بود. دردی که حالا گریبان بسیاری از روستاها را گرفته است؛ حالا تکلیفم مشخص بود. من حامل پیام مروارید کویر بودم؛ نهفقط معرف توانمندیاش.
مرواریدی که تا نزدیک شدن به یک قرنش راهی نبود و طی این مدت دوران سختی را سپری کرده و تمام دردها و کمبودهای خود را مدیریت میکند؛ اما دردی که عذابش میدهد، درد شخصی نیست.
دردش، درد اجتماع و پدیده مهاجرت است که ممکن است نابودی یک روستا را به دنبال داشته باشد و آنجا تقلای مرواریدی در دل کویر برای ازهمنپاشیدن صدف زندگی را لمس کردم؛ ننه حمیدهها مرواریدی در دل کویر هستند.
برچسب ها :مروارید، کویر ،روستا
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0