کد خبر : 138288
تاریخ انتشار : چهارشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۷ - ۹:۱۵
-

به این میگن فرمانده

به این میگن فرمانده

به گزارش قائم آنلاین، عملیات والفجر سه بود. حاجی می خواست از خط بازدید کند، می گفت: «باید خودم از نزدیک در جریان عملیات قرار بگیرم تا بتونم وضعیت رو بهتر کنترل و هدایت کنم.» به طرف خط در حال حرکت بودیم. همین طور که می رفتیم، یک هواپیمای عراقی بالای سرمان ظاهر شد. مانده

به گزارش قائم آنلاین، عملیات والفجر سه بود. حاجی می خواست از خط بازدید کند، می گفت: «باید خودم از نزدیک در جریان عملیات قرار بگیرم تا بتونم وضعیت رو بهتر کنترل و هدایت کنم.»

به طرف خط در حال حرکت بودیم. همین طور که می رفتیم، یک هواپیمای عراقی بالای سرمان ظاهر شد. مانده بودم چه کنم، دستپاچه شده بودم. هواپیما بالای سرِ ما ویراژ می داد. در این حین، چشمم به سنگ بزرگی که کنار جاده بود، افتاد. سریع زدم روی ترمز تا برویم و آن سنگ را پناه خود قرار دهیم.

حاجی پرسید: «چرا وایستادی؟» گفتم: «مگه هواپیما رو نمی بینی حاجی؟ عراقیه!» گفت: «خُب باشه. مگه می ترسی؟» گفتم: «الآنه که ما رو بزنه. خیلی پایین پرواز می کنه.»

با همان آرامش قبلی اش گفت: «لا حول و لا قوة الّا بالله، به حرکتت ادامه بده.»

مجبور بودم که اطاعت کنم.

هواپیما شروع کرد به تیراندازی. چند تیر هم به عقب وانت خورد و آن را سوراخ کرد. نگاهی به#حاجی انداختم، دیدم آرام و بی خیال نشسته و هیچ استرسی در چهره اش مشاهده نمی شود. من هم از آن اتکا به خدای بسیار زیادی که داشت، #روحیه گرفتم و به راهم ادامه دادم.
اطلاعات عکس: جبهه غرب – پنجوین – پاییز

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

سیزده + یک =