کد خبر : 130961
تاریخ انتشار : چهارشنبه ۵ دی ۱۳۹۷ - ۸:۵۰
-

بلندترین شب سال با فراموش‌شده‌ترین مادران شهدا

بلندترین شب سال با فراموش‌شده‌ترین مادران شهدا

به گزارش قائم آنلاین، بارها نام آسایشگاه کهریزک را شنیده‌ایم. صدها سالمند و معلول در این دیار روزگار می‌گذرانند و زندگی هر کدامشان قصه‌ای دارد و دردی. اما این بار حکایت، حکایت دیگری‌است. روایتی متفاوت از همه آنچه تا به حال از ساکنان کهریزک شنیده‌ایم و نوشته‌ایم. روایت مددجویان متفاوتی که حال و روزشان تو

به گزارش قائم آنلاین، بارها نام آسایشگاه کهریزک را شنیده‌ایم. صدها سالمند و معلول در این دیار روزگار می‌گذرانند و زندگی هر کدامشان قصه‌ای دارد و دردی. اما این بار حکایت، حکایت دیگری‌است. روایتی متفاوت از همه آنچه تا به حال از ساکنان کهریزک شنیده‌ایم و نوشته‌ایم. روایت مددجویان متفاوتی که حال و روزشان تو را گرفتار تناقضی عجیب در احساساتت می‌کند. ماجرا، ماجرای ۴ مادر است. ۴ فرشته زمینی که دِینی بزرگ بر گردن همه ما دارند و قطعاً بی انصافی ما رسانه‌ای‌ها بوده که در طول همه این سال‌ها هرگز چراغ یادشان را روشن نکرده‌ایم و سری به آنها نزدیم و تلخ‌تر آنکه حتی متولیان بنیاد شهید هم نمی‌دانند سال‌هاست آسایشگاه کهریزک مزیّن به وجود ۴ مادر شهید است.

پیدا کردن این مادران در آسایشگاه کهریزک کار راحتی نبود. چندین روز پرس و جو از مسئولان روابط عمومی و زیر و رو کردن پرونده صدها مددجو. نتیجه همه این تلاش‌ها فقط ۴ اسم بود و نام چند بخش، همین و بس… اگر چه سخت اما باید در میان  ۱۷۰۰ معلول و سالمند پیدایشان می‌کردیم تا بدانند بالاخره طلسم غربتشان شکسته شده است. در آستانه شب یلدا، مهمان این ۴ مادر شدیم تا از مادرانه‌هایشان در پایتخت فراموشی‌ها بشنویم. مادران شهیدی که تنها نشانه خانوادگی‌شان، اعلامیه شهادت پسران‌شان است که به یادگار نگه‌داشته‌اند.

حکایت غربت شیرین این ۴ مادر شهید

انکار نمی‌کنیم و باید گفت این ۴ مادر شهید در آسایشگاه کهریزک غریبند و تنها، اما غربتی دارند به غایت شیرین! راستی کدام شهد است که یارای شیرین کردن تلخی غربت تنهایی را داشته باشد؟ غربت مادرانی که به دور از هیاهوی زمانه سال‌های آخرعمرشان را در گوشه‌ای از آسایشگاه می‌گذرانند و آنقدر غرق در رویای صادقانه شجاعت و غیرت پسرانشان هستند که به خود نهیب نمی‌زنند و سرخورده نمی‌شوند از اینکه چرا هیچ کس نه سراغشان می‌رود و نه حالی از حال دلشان می‌پرسد. حال دل این ۴ مادر با همه دلتنگی های گفته و ناگفته‌شان عجیب خوش است. خوش است به اینکه پسرانشان دل به آتش سپردند و در برابر دشمن سینه سپر کردند و دیگر برنگشتند و نام‌شان شد «شهید» که اگر بودند، اگر زنده بودند غیرت مثال زدنی‌شان هرگز اجازه نمی‌داد پای مادران زحمت کشیده‌شان حتی برای یک روز هم به لحظه‌های تنهایی آسایشگاه سالمندان باز شود. این شهد است که کام تلخ غربت را برای مادران شهید آسایشگاه کهریزک شیرین‌تر از عسل کرده است.

کاش فقط یک تابلوی نام شهید بود، همین و بس!

این رسم مادران شهید است که هنوز هم بعد از سال‌ها، صبحشان را با تماشای تصویر قاب گرفته پسران رشیدشان شروع می‌کنند. قاب‌هایی که جا به جا روی دیوارهای خانه‌شان نصب شده، از تصویر دوران کودکی و نوجوانی تا روزهای جوانی و عکسی با لباس خاکی جبهه که زیباترین دلخوشی مادر است و مایه فخر و مباهاتش، اما تلخ است که هیچ نام و نشانی از فرزندان ۴ مادر شهید در آسایشگاه کهریزک بالای تخت‌هایشان نیست. نه عکسی و نه نشانی از پسران غیور مردشان. مگر نه اینکه برای زنده نگهداشتن یاد شهیدان و سربلندی مادرانشان، نام کوچه‌ای که خانه مادر شهید در آن است را مزین به نامش می‌کنند؟ حالا که این ۴ مادر خانه‌ای ندارند که کوچه‌ای داشته باشند و همه زندگی‌شان خلاصه شده در یک تخت گوشه‌ای از یک اتاق، انصاف این بود که بالای تخت‌هایشان روی تابلوی کوچکی می‌نوشتند؛ مادر شهید «حسن نوری زاده»، مادر شهید «پرویز مشهدی عبدالله»، مادر شهید «رمضان فرازنده فر»، مادر شهید «اسماعیل پروینی» شاید کمی از غریبانه‌هایشان در کنج آسایشگاه سالمندان کم می‌کرد. حتی بعضی از پرستاران بخش هم نمی‌دانند پیرزنانی که در بخش نارون ۱ و نارون ۶ و بنفشه  ۵  آسایشگاه، هر روز چشم در چشمشان می‌دوزند مادر شهیدند.

سالمندترین مددجوی آسایشگاه کهریزک، مادر شهید است

به دیدار اولین مادر شهید در بخش ناروَن یک که می‌رویم، همه رشته‌هایمان از تلخی، غربت و تنهایی یک مادر شهید در آسایشگاه سالمندان پنبه می‌شود، وقتی «فاطمه یزدان دوست» سلاممان را با لبخندی که روی صورتش پهن می‌شود پاسخ می‌دهد. مادر شهید «حسن نوری زاده» سالمندترین مادر شهید آسایشگاه است و حالا اگر چه رنجور و خمیده است و تنها  اما تماشای لبخند شیرینش عجیب بر دلت می‌نشیند و حال دلت را خوب می‌کند. همین دو ماه قبل وارد صد و پنجمین سال عمرش شده و بیماری آلزایمر همه خاطرات به جا مانده از خودش، جوانی‌هایش و فرزند شهیدش را از صفحه ذهنش پاک کرده است. آنقدر که وقتی می‌پرسم  مادرجان  از پسرت حسن که شهید شده برایمان بگو! چند ثانیه‌ای با تعجب به چشمانم خیره می‌شود و با لهجه غلیظ آذری می‌گوید: «هَه؟ کیمدی؟ تانیمیرام!» کیه؟ نمی‌شناسم.

خدا قوت مونس! پرستار!‌

با شنیدن این جملات از زبان مادر ۱۰۵ ساله شهید، اشک راهش را روی صورت «طاهره قلی پور» پرستار فاطمه یزدان دوست که تاریخ شفاهی همه خاطرات مادر شهید نوری زاده است باز می‌کند. او سال‌ها موقع تر و خشک کردن این مادر زمین‌گیری که توان راه‌رفتن هم ندارد، گوش‌هایش را تیز می‌کرد برای شنیدن خاطرات پسرشهیدش. «طاهره قلی پور» دستان مادر را با محبت در دست گرفته و برای ما  از روزهایی می‌گوید که یاد حسن ورد هر روز زبان فاطمه خانم بود؛: «آن سال‌ها این مادر شهید یک روز از شیطنت دوران بچگی حسن می‌گفت، یک روز از رشادت‌هایش در جبهه و یک روز هم از شنیدن خبر شهادتش. یک روز می‌خندید، یک روز گریه می‌کرد و می‌گفت خواب حسن را دیدم.» «طاهره قلی پور» و همه مادریارانی که برای مادران شهید آسایشگاه هم دخترند و پرستار، هم مونس و از همه مهم‌تر شاهد مرگ یک به یک سلول‌های مغزی و رنگ باختن خاطره به خاطره پسرهای شهیدشان، شایسته یک خدا قوت مردانه‌اند. کنار مادر شهید نوری زاده می‌نشینیم و با آنکه حساب و کتاب حرف‌های نافهمومش را نمی‌فهمیم اما با دقت گوش می‌دهیم و دست آخر زمان خداحافظی این مادر آتشی بر جانم می‌اندازد وقتی بعد از فشردن دست‌های فرتوتش دستانم را می‌بوسد. تا دنیا دنیاست شرمنده بوسه مادر ۱۰۵ ساله شهید بر دستانمان می‌شویم. کاش از یاد نبریم که این بوسه یعنی یک دنیا حرف ناگفته. یعنی این مادر آنقدر تنهایی کشیده که دِینش را به یک ملاقات کننده این‌طور ادا می‌کند.

دنیای ناشناخته طیاره خانم؛ مادر شهید اسماعیل پروینی

اصلا انتظار ملاقات‌کننده را ندارد این مادر! «طیاره صمدی»، پیرزن ریزجثه‌ای که وقتی وارد اتاقش در بخش بنفشه ۵ می‌شویم و بالای تختش می‌رویم، نمی‌داند بخندد یا گریه کند. مادر شهید «اسماعیل پروینی» ۹۷ ساله شده و یک دنیای ناشناخته است. جواب سلاممان را با تکان‌دادن سرش می‌دهد.

نام اسماعیل را که از زبان ما می‌شنود چشمان کم رمقش برق می زند، مکث می‌کند، نگاهمان می‌کند، اما  یک باره نقشه‌ای ناخوانا می‌شود و خنده از روی صورتش محو. دستانش را به نشانه قهر روی صورتش می‌گیرد و آن وقت است که اصرار ما برای باز کردن یخ دل این مادر شهید بی فایده می‌شود. «مریم اکبری» مددکار بخش، آب پاکی را روی دست‌هایمان می‌ریزد وقتی می‌گوید: «مدت‌هاست این مادر روزه سکوت گرفته و صحبت نمی‌کند. فقط گاهی با هم اتاقی‌هایش مختصر، کوتاه، به اندازه چند جمله هم کلام می‌شود. فراموشی هم گرفته، اما وقتی نام پسرش اسماعیل را می‌شنود نگاهش به یک جا خیره می‌شود، انگار که خاطرات محوی از او جلوی چشمانش می‌آید و این خاطرات هنوز نیامده دوباره فراموش می‌شود.»

انصاف نیست حسرت  بوسه بر قبر پسر، بند دل مادر را پاره کند  

قبل از رفتن به آسایشگاه کهریزک و دیدار با مادران شهید تصور می‌کردیم قرار است چند ساعت دل به دل این مادران بدهیم و گوش شنوایی شویم برای شنیدن خاطراتشان، اما زهی خیال باطل. قیصر امین پور چه خوب گفته که گاهی زود دیر می‌شود. دیر رسیدیم، آنقدر دیر که حالا مادران شهید آسایشگاه سالمندان هیچ حرفی برای گفتن ندارند و انگار گرد فراموشی بر آینه ذهن‌هایشان پاشیده‌اند. البته فراموشی همیشه هم بد نیست. لااقل اینجا کنج آسایشگاه کهریزک در اوج غربت و تنهایی، به کار دل مادران شهید آمده است که اگر نیامده بود، شاید غصه این همه غربت امان دلشان را می‌برید. «فاطمه حقیقت خواه» در بخش نارون یک آسایشگاه، با اینکه کمی سرزنده‌تر از دو مادر شهیدی است که به دیدنشان رفتیم اما حال دلش خراب‌تر است. از همه خاطرات کودکی و نوجوانی و جوانی پسر شهیدش؛ «رمضان فرازنده فر» و انتظار برگشتن او از جبهه و روزهای جدایی، فقط دو جمله به یادش مانده است و تا اسم رمضان را می‌شنود گریه می‌کند و بریده بریده تکرار می‌کند؛ «شلمچه شهید شد، شلمچه شهید شد.» و وقتی می‌پرسیم دوست داری سرخاکش بروی گریه‌هایش بلند و بلندتر می‌شود؛ «کسی نیست من را ببرد.» پرس و جو که می‌کنیم متوجه می‌شویم  مزار پسرش در قطعه شهدای بهشت زهراست. درست در ۲ کیلومتری آسایشگاه کهریزک و انصاف نیست که حسرت بوسه زدن بر قبر جگرگوشه‌اش اینطور بند دل مادر شهید فرازنده فر را پاره کند.

الهی خیر ببینی مادر!

هنوز بغض دلتنگی رهایش نکرده که پرستارش از راه می‌رسد، روی تخت کنارش می‌نشیند و او را در آغوش می‌گیرد. بوسه‌ای برصورتش می زند و سعی می‌کند دل مادر را به دست بیاورد و حالش را عوض کند. «اکرم حقیقی»؛ پرستار مادر شهید «رمضان فرازنده فر» است و می‌گوید: «من تا همین یک سال قبل نمی‌دانستم فاطمه خانم مادر شهید است. یک روز کاملاً اتفاقی متوجه شدم، وقتی نام پسرش را پشت سر هم تکرار می‌کرد. از آن زمان حس عجیبی به این مادر دارم. فاطمه خانم وابسته به تخت است. توانایی راه رفتن ندارد. گاهی بعدازظهرها برای دلخوشی خودم و آرام شدنش او را سوار ویلچر می‌کنم و به حیاط می‌برم. با هم چرخی می‌زنیم. کمی حرف می زند. فاطمه خانم  پوشک می‌شود. باور کنید مطمئن هستم حساب و کتاب معنوی خدمت به این مادر شهید برایم محفوظ می‌ماند. همین که همیشه مهربانانه نگاهم می‌کند و از ته دل می‌گوید الهی خیر ببینی مادر!  همین دعای خیر او  مرا بس است.»

دلخوشم با خاطرات هر شب تو روزها

همه دارایی‌اش از دنیا یک پسر بود؛ پرویز. پسری که غیرتش، دلاور مردی‌اش و از همه مهم‌تر مادر دوستی‌اش سرآمد همه پسران فامیل بود. این‌ها را «بلور صمدی» می‌گوید. مادر شهید «پرویز مشهدی عبدالله» در یکی از اتاق‌های بخش نارون ۶ آسایشگاه کهریزک. حالش بهتر از دیگر مادران شهید است. با تماشای دستان پژمرده و چروک‌های عمیق پوست دستانش پرت می‌شویم به سال‌های جوانی‌اش و روزهایی که جگرگوشه‌اش را به دندان گرفت و بزرگ کرد. با شادی‌هایش خندیده و برای یک زخم روی پیشانی‌اش گریه کرده است و در آخر وقتی زحمت‌ها نتیجه داده و پرویز قد کشیده، او را برای دفاع از ناموس و آب و خاک وطن بدرقه کرده است. حالا او مانده و یک دنیا خاطره که رد بعضی‌ها از صفحه ذهنش کاملاً محو شده و رد بعضی از خاطرات هنوز هم پررنگ است.

خدا کند آلزایمر نگیرم 
خدیجه، هم‌اتاقی مادر شهید می‌گوید: «۵ سالی می‌شود که بلور خانم مهمان این اتاق شده است. از دار دنیا یک پسر داشت که او هم شهید شد. وقتی لگنش شکست و برای همیشه زمین گیر شد او را به آسایشگاه آوردند. چون کسی را نداشته که مراقبش باشد.» صحبت‌های ما که به اینجا می‌رسد مادر به زبان می‌آید و می‌گوید: «اگر پسرم پرویز شهید نشده بود، مگر می‌گذاشت سال‌های آخر عمر مادرش در آسایشگاه سالمندان بگذرد. اما حالا راضی‌ام به رضای خدا. این روزها هیچ چیز از خدا نمی‌خواهم. جز یک چیز. اینکه فراموشی سراغم نیاید و پرویز را از یاد نبرم. چون با مرور خاطراتش است که زنده‌ام. یادش بخیر صبح به صبح تا پیشانی‌ام را نمی‌بوسید از در خانه بیرون نمی‌رفت. پیش پایم سجده می‌کرد. الحمدلله که تنها فرزندم عاقبت بخیر شده است. من هم حال دلم خوب است. خیلی‌ها نمی‌دانند مادر شهیدم. تنها هستم، مثل خیلی از مادران دیگر. ملاقاتی ندارم. اما حواس مسئولان اینجا به سلامتی‌مان هست. پرستارها هم هوایمان را دارند. خدا را شاکرم.»

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

نوزده − 5 =