کد خبر : 87090
تاریخ انتشار : چهارشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۶ - ۱۲:۳۰
-

شهیدی که نمی‌دانست چگونه شهید شده

شهیدی که نمی‌دانست چگونه شهید شده

به گزارش قائم آنلاین، محمدمهدی طهماسبی‌نژاد از شدت درگیری و تیراندازی‌ها می‌گفت و از اینکه لحظه شهادت چه کاری انجام می‌داده، می‌گفت به همراه یک نفر دیگر از بچه‌ها، برانکارد داشتند و به مجروحین کمک می‌کردند. نمی‌دانم به خاطر هیجان یا اینکه حس کردم حرف مهدی تمام شده، صحبتش را قطع کردم و گفتم: «مهدی

به گزارش قائم آنلاین، محمدمهدی طهماسبی‌نژاد از شدت درگیری و تیراندازی‌ها می‌گفت و از اینکه لحظه شهادت چه کاری انجام می‌داده، می‌گفت به همراه یک نفر دیگر از بچه‌ها، برانکارد داشتند و به مجروحین کمک می‌کردند.

نمی‌دانم به خاطر هیجان یا اینکه حس کردم حرف مهدی تمام شده، صحبتش را قطع کردم و گفتم: «مهدی جان! تا جایی که من در ذهنم ثبت کردم و یادم میاد اون موقع، فاصله ما با عراقی‌ها خیلی کم بود، ‌طوری که موقع تیراندازی طرفین همدیگه رو می‌دیدن. یکی از عراقی‌ها بلند شد که آرپی‌جی بزنه. آرپی‌جی رو به سمت گروه چهار نفره ما که دقیقاً پشت سر هم بودیم شلیک کرد. نفر اول نمی‌دونم کی بود، نشست.

درباره شهدا چند مطلب دیگر بخوانیم:

روایتی از دیدارهای رهبر انقلاب با خانواده‌ شهدا

ضدگلوله‌ای به نام «هاشم» + عکس

شهیدی که صورتش بعد از ۱۳ سال سالم بود + عکس

«محمدرضا» رفت بهشت زهرا و دیگر برنمی‌گردد! + عکس

مهدی مالکی نفر دوم بود و بلافاصله بعد از اون نشست. مهدی مالکی می‌دونست من پشت سر اونم برای همین داد زد یحیی! من هم ناخودآگاه یعنی بدون اینکه بخوام فکر کنم برای چی، نشستم. پشت سر من شما بودی که من اصلاً نمی‌دونستم کسی پشت سرم هست یا نه. آرپی‌جی از روی سر سه نفر ما رد شد و به کمر شما اصابت کرد و به خیل شهدا پیوستی.»

محمدمهدی طهماسبی‌نژاد گفت: «این صحنه رو من ندیدم.»
گفتم: «خب شما پشت به پشت من بودی اما مهدی وقتی آرپی‌جی به کمرت خورد، بدنت کاملاً دو تکه شد، جوری که داخل قفسه سینه‌ات دیده می‌شد و می‌تونم بگم قلب و ریه‌هات معلوم بود.»

شهید محمدمهدی طهماسبی‌نژاد اشکهایش را پاک کرد و گفت: «خدا را شکر! گفتم و می‌گم که بدنم مثل بدن مولایمان حسین(علیه‌السلام) توی میدون جنگ تکه‌تکه شد.»

گفتم: «پس این رو هم بگم که بدنت مثل بدن مولایمان حسین(علیه‌السلام) در شب اول شهادت روی زمین میدون نبرد موند و روز بعد سعید اکبری و چند نفر دیگه از بچه‌ها تکه‌های بدنت رو داخل پتو گذاشتن و به پشت خط منتقل کردن.»
بخشی از کتاب «آغاز در بی‌نهایت» نوشته یحیی توکلی صفحه ۱۵۱

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

4 + هجده =