داستان نجات از کمین کومله

داستان نجات از کمین کومله

به سرباز گفتم: «بیا برویم.» گفت: «کشته می­‌شویم، من الان نمی‌آیم صبح می‌آیم.»من آمدم بیرون و رفتم در یکی از خانه‌­های مردم عادی، خیلی هم از من استقبال کردند و گفتند که از آنها و کومله‌­ها متنفر هستند.