کد خبر : 262410
تاریخ انتشار : شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۰ - ۱۶:۵۰
-

می خواست بگوید دنیا همه اش کَشک است!

می خواست بگوید دنیا همه اش کَشک است!

رادیو و حمید عاملی در ایران، هر دو، در اردیبهشت متولد شده اند؛ یکی چهارم اردیبهشت و دیگری بیست و یکم. به همین مناسبت، محمدباقر رضایی، نویسنده رادیو و فعال رسانه ای، متنی طنز در شرح حال حمید عاملی نوشته است.

به گزارش عصرقائم، زنده یاد حمید عاملی، گوینده «قصه ظهر جمعه»، بعد از شادروان صبحیِ مهتدی، از راویان مشهور قصه و افسانه در رادیو بود.

متن محمدباقر رضایی ، به شرح زیر است:

«آن که گوینده قصه ظهر جمعه بود،
و تاکیدش همیشه روی “ارزشِ” جمله بود.
آن که سعی می کرد قصه هایش آهنگین باشد،
و برای بچه ها سنگین نباشد.
آن که نامش حمید عاملی بود،
و الحق که گوینده قابلی بود.
مردی بود که ماشینِ لادایِ روسی داشت،
و لباس هایی اغلب سفید و طوسی داشت.
کارش حسابی گرفته بود،
و در حدود صد کتاب برای بچه ها نوشته بود.
آدمی بود سرتاپا حرص و جوش،
و خالق ماجراهای گربه و موش.
کتاب هایی تحتِ عنوانِ ماجراهای نخودی نوشت،
و آنها را همینطور بی جهت و بیخودی ننوشت.
در هر قصه اش مساله ای را بیان می کرد،
و جوانب زندگی را عیان می کرد.
یک لحظه آرام و قرار نداشت،
و دایم همه جا را زیر پا می گذاشت.
هر حکایتی را که می شنید، کِش می داد،
ولی به آنها “ارزش” می داد.
داستانها را چنان روایت می کرد،
که بچه ها را هدایت می کرد.
همیشه قصه های عالی می گفت،
و آنها را برای کامیابی می گفت.
از بس که قصه گویی اش لبریز بود،
مثلِ کتریِ جوش آمده، سر ریز بود.
قصه ها را همینطور خالی روایت نمی کرد،
بلکه با شادی روایت می کرد.
بچه ها به او می گفتند: بابا عاملی،
و همکارانش می گفتند: استاد عاملی.
دلش برای قصه گویی لک زده بود،
و برنامه های قصه ایِ رادیو را تک زده بود.
قلبش چنان برای این کار، می تپید،
که تا می گفتند بیا قصه بگو، می دوید.
قصه گویی را نوعی جبران می دانست،
و کمبود آن را خسران می دانست.
با آن که مردی زیرک و باهوش بود،
در مقابل میکروفن، مدهوش بود.
خنده های بلند و طولانی می کرد،
و به خیال خودش خنده درمانی می کرد.
می خواست بگوید دنیا همه اش کَشک است،
و زندگی مثل اشکِ دَمِ مَشک است.

***
روایت است که در کودکی، تکخوانِ مدرسه شد،
و با شنیدن صدای باباصبحی، وسوسه شد.
در هفت سالگی، نمایشِ “پرده ی آبی” را بازی کرد،
و صاحبِ تماشاخانه ی ” فردوسی” را از خودش راضی کرد.
نقل است که یک روز به مجله ی کیهان بچه ها رفت،
و با اعتماد به نفسِ عجیبی گفت: من قصه نویسم.
از او امتحان گرفتند و دیدند بله، قصه نویس است،
و او را پذیرفتند و به کار گرفتند.
مدتی که گذشت ارتقاء پیدا کرد،
و از آنجا به مجله ی اطلاعاتِ هفتگی رفت.
از آنجا هم به مجله ی روشنفکر رفت،
و از بس به نوشتن مشغول شد،
بین اهالی مطبوعات، مقبول شد.

***
نقل است که وقتی شانزده ساله بود،
شاگرد خوبِ جواد فاضل بود،
و صبح تا شب در تحریریه ی روزنامه، حاضر بود.
یک روز محسنِ فرید و تاجیِ احمدی که در رادیو نیروی هوایی کار می کردند،
به دفتر روزنامه آمدند،
و به جواد فاضل گفتند برایشان قصه های شاهنامه را تنظیم کند،
و او که وقت نداشت، به آنها گفت این جوان می تواند خواسته ی شما را برآورده کند.
و اینطور بود که او را درگیرِ قصه های شاهنامه کردند.

***
اما هفده ساله که شد، رادیو سراسری، او را ربود،
و آنجا زیر دستِ هوشنگ سارنگ و نصرت الله محتشم بود،
و بازیگر نقشِ سرگروهبان والش در برنامه “جانی دالر” بود،
و در برنامه “کار و کارگر” هم گوینده ی “رزرو” بود.

***
می گویند همان موقع، خیابانِ لاله زار را خیلی طی می کرد،
و این کار را برای رسیدن به کافه “ری” می کرد،
و گاهی هم به خاطر اوضاعِ بَدِ آنجا، قی می کرد.
بیشتر هم به دنبال کسی بود که او را “پیش پرده خوان” بکند،
و چیزی مثل مرتضی احمدی یا عزت الله انتظامی بکند.
اما هیچ کس را پیدا نکرد و همان حمید عاملی باقی ماند،
و همچنان در برنامه ” راهِ شبِ ” رادیو، قصه می خواند.

***
نقل است که در جشن سالگردِ تولد رادیو، دمِ در،
مقامات رادیو با همسرانشان ایستاده بودند،
و به مهمانانشان خوشامد، می گفتند.
وقتی او از راه رسید،
به احترامِ مقامات ایستاد.
فرازمند که رییس رادیو بود،
به قطبی که رییس کل بود، گفت:
” ایشان حمید عاملی گوینده برنامه راهِ شب…”
و قطبی گفت: مفتخرم.
و با او دست داد.
او هم با صدای خاصِ خودش گفت: متشکرم.
همسرِ قطبی تا صدای او را شنید،
شاخک هایش پرید.
به فرازمند گفت: وقتی شما چنین صدایی در اختیار دارید، چرا قصه ظهر جمعه ی مرحوم صبحی را اینقدر تکرار می کنید؟
راوی گوید: همان سخن، باعثِ ورود عاملی به قصه ظهر جمعه بود،
و فردای آن روز هم سرِ ضبطِ برنامه، حاضر بود.
آنقدر آنجا ماند،
و قصه ی خاله سوسکه اش را چندین بار خواند،
تا صد در صد قبول افتاد،
و قصه گویی اش مقبول افتاد.
برای چندین سال در آن برنامه، ماندگار شد،
و قصه هایش هم یادگار شد.
آوازه اش دهان به دهان چرخید،
و لقبِ بابا عاملی به او چسبید.

***

اما شهرتش که بالا رفت،
رفتارش عوض شد.
تا حرف می زدی می رنجید،
و در هیچ قاعده و قانونی نمی گُنجید.
چشم به هم می گذاشتی قهر می کرد،
و اوقات همه را زهر می کرد.
پشت سرش شایعاتی ساختند،
و او را بارها و بارها نواختند،
و برنامه اش را هم به تکرار انداختند.
او هم با انگشتِ شَست و سَبّابه،
به سبیلش حال داد،
و جوابی دندان شکن به آن همه قیل و قال داد.
جوابش خیلی تند و عجیب بود،
و از کسی مثل او غریب بود.
چون بدجوری حالش را گرفته بودند،
و چپی و حزبی اش خوانده بودند.
ولی وقتی آرام شد،
و به توصیه ی برخی ها رام شد،
گفت: ایهاالنّاس!! این سبیل ها،
علامت هیچ دار و دسته ای نیست،
و حاملِ معنیِ سربسته ای نیست،
فقط عشق به مَشتی های قدیم است،
و برای همین است که حجیم است.

***
خلاصه این که مردی یک دنده بود،
و در حرف زدن و جواب دادن،
مثل یک دونده بود.
دلش می خواست حرف، حرفِ خودش باشد،
و همه ی کارها طبقِ خواسته ی دلش باشد.
از همه ی آدمها طلبکار بود،
و گوشش فقط به حرف خودش بدهکار بود.
به همه،
امر و نهی می کرد و سرشان داد می زد،
سرِ صدرالدین شجره هم وقتی سیگار می کشید، قاط می زد.
در انجمن غزل هم گاهی فریاد می زد.
و در رادیو هم که بود،
قصه هایش را نمی داد ویراستاری کنند،
در خانه هم، خودش را موقعِ مریضی نمی ذاشت پرستاری کنند.
ولی با این همه، در وادیِ قصه و کتاب،
حالش ردیف بود،
و عصبانیت و پرخاش گویی را،
حریف بود.
داستانهایش را بعد از روایت،
کتاب می کرد،
و پخششان را هم مجّانی برای ثواب می کرد.
چون زیاد اهلِ پول و این چیزها نبود،
و اهلِ نشستن پشتِ میزها نبود.
یک زمان ولی انتشاراتیِ “سلام بچه ها” را برقرار کرد،
و آنجا فقط کتاب های خودش را نوار کرد.
آخرش هم ضرر داد،
و سرمایه اش را هدر داد.
اما کتابخانه ای بزرگ و ناب داشت،
و آنجا همه نوع کتابِ نایاب داشت.
در مورد کتابهایش آدمِ حساسی بود،
و نسبت به آنها خیلی وسواسی بود.
تا کسی ازش کتابی تقاضا می کرد، می لرزید،
و از برنگشتنِ کتاب، می ترسید.
برای همین،
کتابها را در کتابخانه اش چنان تنگِ هم چپانده بود،
که اگر دست به آنها می زدی،
فاتحه ات را خوانده بود.

***
نقل است یک روز تعدادی از اهالی رادیو به خانه اش رفته بودند،
محمد قربانی، تهیه کننده ی پیشکسوت را هم برده بودند.
قربانی که در به در دنبالِ کتابِ “اسرار مگو”ی مهدی سهیلی بود،
ناگهان آن را در لا به لای کتابهای او دید.
فرمود: حمید جون! دنبال اسرار مگو هستم. داری قرض بِدی برای دو سه روزه؟
و شنید که : نه به جونِ ممد، خودمم دنبالشم چند روزه!
قربانی دیگر چیزی نگفت.
اول، آن را به حساب چموشی اش گذاشت،
اما بعد به حساب فراموشی اش گذاشت.
می دانست که کتابهای او را برده اند،
و چندین سال است که نیاوُرده اند.
اما ناراحت شد، چون،
می دانست که او به مَشتی ها ارادت می ورزد،
و اعتقاد دارد که اگر آنها کتاب را نیاورند، می ارزد.
برای او تعریف کرده بود که اگر توی خیابان، یک مَشتی ببیند،
نمی بیند که کارش دیر شده یا نه،
و یا از این کارها سیر شده یا نه.
مسافتِ زیادی به دنبالش قدم می زند،
و دوستیِ تازه ای برای خودش رقم می زند.
واقعاً هم به مَشتی ها ارادت داشت،
و به همصحبتی با آنها عنایت داشت.

***
مدتها همینطور وِل می گشت،
و به دنبال هوس های دل، می گشت.
تا این که دوباره در رادیو مشغول شد،
و راویِ “قصه ی یک روزِ تعطیل” شد.
ولی این برنامه هم دیری نپایید،
و اعصاب او را بدجوری در هم پاشید.
چنان قهری کرد که سابقه نداشت،
و چیزی کمتر از صاعقه نداشت.
برای مطبوعات، چنان جاذبه ای به وجود آمد،
که مطالبِ الکیِ آنها، او را به ستوه آورد.
نزدیک بود راهِ برگشتش به بُن بست برسد،
و کارش یک جوری به این دست و آن دست بکشد.
ناچار شد کوتاه بیاید و در مصاحبه ای بگوید” به هنرمند باید در زمان حیاتش توجه شود. سرِ قبرِ من دسته گل بیاورند، چه فایده؟!”
و تا این را گفت،
چنان لجی کرد،
و به رادیو دهن کجی کرد،
که زد به سیمِ آخر.
مدتی در برنامه های گل و بلبلیِ تلویزیون ظاهر شد،
و برای جماعتی باعثِ انبساطِ خاطر شد.
ولی از آنها رودست خورد،
و در اجرای تلویزیونی شکست خورد.
کارنامه اش خراب شد،
و از طرفی هم، صواب شد.
چون شهرام گیل آبادی به رادیو آمده بود،
و در صددِ دلجویی از او برآمده بود.
او هم خوشش آمد که کار را شروع کند،
و دوباره در رادیو، طلوع کند.
رفت پیشِ شهرام و طرحی عجیب داد،
و حسابی او را فریب داد.
طرحش “یک شب از هزار و یک شب” بود،
و برنامه ای برای هزار و یک شب بود.
وقتی شهرام را خودمانی دید،
و رفتارش را مامانی دید،
با او عینِ پسرخاله شد،
و مثل او، آدمی صاف و ساده شد.
راحت گفت: شهرام جون! من چهل ساله که آرزویی دارم.
گیل گفت: آرزو بر جوانان عیب نیست. تا من هستم اونو محَقّق کنید.
عاملی گویی بال درآورده باشد،
و زندگی اش حال آمده باشد.
فردای آن روز با پنج قسمت از متنِ اقتباسی اش از هزار و یک شب،
به رادیو آمد.
نقل است که تا دو سه سال،
نهصد قسمتِ آن متن را روایت کرد،
و گیل آبادی هم حسابی به او عنایت کرد.

علیرضا دباغ هم حال داد،

و همه جوره به عاملی مجال داد.

اما ناگهان مریضیِ سختی، او را پیچاند،
و وجودش را به قول معروف، پیراند.
روزگار هم با او لج کرد،
و کمرش را حسابی کج کرد.
برایش مراسم تجلیل گرفتند،
و خیلی هم با تعجیل گرفتند.
خودش هم با ویلچر آمد،
و بلافاصله رفت پشت میکروفون،
با اعتماد به نفسِ عجیبی گفت:
سرطان، مچاله شد در مُشتم،
به امید و اراده آن را کُشتم.
و اظهار امیدواری کرد که خیلی زود به رادیو بر می گردد.
اما نشان به آن نشان که هرگز برنگشت،
و در شانزدهمِ دیِ هشتاد و شش،
راهیِ وادیِ خاموشان گشت.
او متولد بیست و یکمِ اردیبهشتِ هزار و سیصد و بیست بود،
و نصیبش هم، خوابِ ابدی در قطعه هشتاد و هشت،
ردیفِ صد و چهل و نُه، شماره ی بعد از بیست بود.
خدایش بیامرزد که مردی نجیب بود،
و البته کمی عجیب بود.
آمین یا رب العالمین.»

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

15 − 4 =